من برگشتم از سفر... دیروز ظهر رسیدم... تو سفر بهمون خبر دادن که مادربزرگم سکته مغزی دوم رو داشته و الانم تو بیمارستان بستریه... رو به بهبوده البته...
هتلمون هتل کیمیا بود و حسنش این بود که سرویس برای حرم داشت و دیگه اینکه توی تالار هتل هر شب جشن عروسی بود منم که عاشق این جور مراسما دوتاشون رو رفتم و رقص خراسانی رو دیدم چقدر زیبا اما هرچی نیگا کردم چیزی یاد نگرفتم...
سفر عجیب و پرماجرایی رو داشتم... خیلی فشرده با همسفری که اصلاً هیچ نقطه تفاهمی با هم نداشتیم و تنها زنجیر اتصال ما به هم همون نسبت فامیلی بود... اگر من گرمم بود اون داشت از سرما می لرزید... اگر من خونسرد بودم اون استرسی بود... اگر تمایلی به خرید نداشتم اون لیست خریدش دستش بود... اگر علاقه به جاهای سنتی داشتم اون کوهنوردی رو انتخاب کرده بود و خلاصه بگم که از این لحاظ اصلاً خوش نگذشت اما خب جاهایی رو انتخاب کردیم که تا به حال نرفته بودیم...
عصر روزی که رسیدیم رفتیم حرم برای سلام به ضامن آهو... معجزه ای اتفاق افتاد که من تونستم فقط همون یه بار پامو به داخل حرم بزارم نماز زیارت برای همه بخونم و دعا کنم ... روزای بعد روبروی پنجره فولاد نشستم ...
آبشار اخلمد که بسیار زیبا و خیره کننده بود سه تا آبشار به فاصله خیلی زیاد از همدیگه که ما نرسیده به آبشار دوم دیدیم وقت کم داریم و تا همون جا که از طبیعت لذت بردیم کافیه... عصرشم گذاشتیم برای خرید مانتو از طلاب و خیابون ایثار...
فردا روز رفتیم بازار رضا برای خرید سوغات که همه رو خوراکی برداشتیم... حرم و زیارت و عصر هم رفتم سر خاک همسر مر حومم ... فقط یادم بود که لاین ریحان هست... رفتم ایستادم یه نقطه و کشیده شدم به سمت قبرش... همسفرم رو نبردم یه دل سیر با اون سنگ قبر حرف زدم و گریه کردم و به زور خودمو راضی کردم که برگردم.... پارک زیبای کوهسنگی رو هم بعدش با همسفرم رفتم...
جمعه هم به شاندیز و ابرده و زشک و دیدار از پروژه شهر جدید پدیده شاندیز گذشت... عصرش هم رفتیم حرم برای خداحافظی...
شنبه هم که چک اوت کردیم و ساعت 12:10 دیقه بلیط داشتیم و من اشتباهاً بلیط رو 12:30 خونده بودم و دقیقاً ساعت 12:10 دیقه تو راه آهن بودیم و خوشبختانه هنوز مسافرا سوار نشده بودن و خیلی شانس با ما یار بود البته من استرس نداشتم و زیادی خونسرد بودم ته دلم گواهی می داد که به قطار می رسیم... تو ترافیک بدجوری افتاده بودیم و همسفرم مرتب ذکر می گفت و از طرفی نمی تونست به من چیزی بگه ...
کیانا من واقعاً متاسفم که سعادت دیدار نداشتم دوست وبلاگی ِ من... حتی برات یه آویز صدفی همراهم آورده بودم و عزمم جزم بود که ببینمت... اما نشد متاسفانه ...
مشهدیها تا می تونستن سرمون کلاه گذاشتن اما یه راننده آژانس باعث شد که همه رو به یک چشم نبینیم...
دلم باهام نیومده همون جا توی مشهد جا مونده...
من برگشتم و متاسفانه كامنتاي محبت آميزتون رو امروز ديدم... ممنون از همه بچه هاي پايتخت كه شماره و آدرس گذاشتند واسم... ايشالا سفر بعدي حتما مي بينمتون...
تو صف چك كردن كارت پرواز كه بودم متوجه شدم يكي داره بند كوله پشتيمو مي كشه... برگشتم ديدم يه پسر كوچولوي بلوند و ناز بغل مامانشه كه داره با كوله من بازي بازي مي كنه... آقا عدل بزنه و اينا جاشون كنار من باشه... 1.35 ديقه فيكس اين بچه ببخشيدا عر زد و به هر مردي هم كه ديد گفت " بابا بعي" گويا اسم باباش وحيد بود و همراهشون نيومده بود... مامانش هم هر ترفندي بلد بود به كار برد اما انگاري رو ين بچه كوچكترين تاثيري نداشت... منم كه ديگه اصلا به هيچ جاي اون بچه نبودم... راستش اون بچه ي قشنگ هيچ جايي تو دل من باز نكرد و فكر كنم خدا مي خواست به من بفهمونه " خوشگلي" همه چيز نيست... چرا ؟ چون من هميشه خوشگلا رو به خاطر ظاهرشون تحسين ميكنم و فكر ميكنم با زيبايي ديگه نعمت بر اونها تموم شده...
چند ساعتي رو بايد تو فرودگاه مي گذروندم... رفتم تو نمازخونه فرودگاه يعني فكركردم از الافي و رو صندليا نشستن و فرت و فرت از تلويزيون خاله قزي ديدن بهتره... خانومي كه دراز كشيده بود از جاش بلند شد و پرسيد ساعت چند پرواز داري... به ظاهرش و روسري كه پوشيده بود نمي يومد كه كاره ايي باشه... من هول شدم نمي دونستم چه جوابي بايد بدم... گفتم منتظرم سفر دوستم كنسل شده با آژانس داره مي ياد و اونم گفت يا با مديريت هماهنگ كن يا تا 11 بيشتر نمون برام مسئوليت داره... نمي دونم چي شد كه اين خانوم يهو شروع كرد به پهن كردن سفره دلش پيش من و دوسه نفري كه اونجا بودند... اينكه به عنوان مسئول نمازخونه 24 ساعت شيفت مي مونه و ماهي 340 تومن مي گيره با كلي مخارج زندگي بدون هزينه دوا درمون پسرش ... همسر نداره و برق دست پسر 27 ساله اش رو تو محل كارقطع كرده و بخشي از جمجمه اش رو از بين برده و الانم نياز به عمل جمجمه هستش كه هزينه اش زياده... البته اين حرفا رو با كلي شرح و تفضيل گفت... منم قلپ قلپ اشك مي ريختم براش... به من مي گفت تو خيلي مظلوم هستي البته اين اولين نفري نيس كه بهم ميگه تو " مظلومي" ... وقتي خواستم از اونجا بيام بيرون مقداري پول بهش دادم... كاري از دستم برنمي يومد ... راست و دروغ حرفاشو كاري ندارم هرچند همه رو با قسم و آيه مي گفت... اما اگر كسي مي شناسيد كه تو تهران بتونه كاري براي اين زن بكنه لطفا ازش دريغ نكنيد...
تهران رو در حد هتل ايرانشهر ، ستارخان و رستوران گل محمدي ، غرب و مجتمع ميلاد نور رفتم... يه دستفروشه كنار پله برقي نزديك ميلاد نور نشسته بود عروسكاي بافتني بامزه ايي داشت... يكيشو خريدم ... متاسفانه عكسش رو نياوردم بزارم اينجا... عروسكه خيلي بامزست اسمش رو گذاشتم " جمال" .
برگشتني خانومي كنارم نشسته بود كه در تمام مدت پرواز جفت گوشياش روشن بودند اونم با وجود تذكرات متعدد مهمانداراي هواپيما... نمي دونم چه اصراري به اين كار داشت... حتي صداي مسافرا هم در اومده بود ديگه...
و از همه مهمتر اينكه يه گردنبند رو مانتويي داشتم از مشهد خريده بودمش خيلي هم تك بود يه رشته از آويزاش تو تهران افتاده گويا... من وقتي رسيدم خونه متوجه شدم... ديگه اين گردنبند نماي سابق رو نداره واقعا حيف شد...
هوا براي من زياد سرد نبود واسه همين يه جليقه بادگير پوشيده بودم رو مانتو فقط... اما نمي دونم چرا از صبح تا حالا علائم سرماخوردگي رو دارم من.
اول اينكه پلن رفتن من به هاليدي به اين ترتيب بود كه از اينجا برم تهران بعدش برم اروميه دوباره برگردم تهران و برم همدان و از اونجا هم برگردم تهران و با قطار برم مشهد و از مشهدم مستقيم برگردم بندر.
پرواز از بندر به تهران ساعت ۲۳.۵۰ بود كه بعد از گرفتن كارت پرواز اعلام كردند تاخير داره و ۳.۳۰ صبح هواپيما مي پره پس من به پرواز ۵.۵۰ اروميه نمي رسيدم كه عملا هم نرسيدم .پرواز بعدي به تبريز بود براي اولين فرصت كه با كلي خواهش و التماس و عجز و لابه و آخرشم گريه موفق شدم جايي براي خودم تو هواپيما دست و پا كنم كلي ننه من غريبم بازي در آوردم كه من توي اين شهر درندشت ( منظورم همون پايتخته) كسي رو ندارم .ناگفته نماند كه يه عروس و داماد هم كه فرداش جشن عروسيشون بود جامونده بودند و افتاده بودند رو دور خنده اونم از استرس.
از تبريز تا اروميه دوساعت راه بود كه با سواري رفتيم .درياچه اروميه رو از وسط خشك كرده و روش راه زميني كشيده بودند سراسر ساحلش با نمك پوشيده شده بود و در نوع خودش بي نظير بود... هتل محل اقامت من هتل ساحل بود... اروميه در نظر من يه دهكده پيشرفته بود ... بام شهر و تفرجگاه بند و بازار قديمي و ساختمان شهرداري و سينما جاهايي بودند كه رفتم و كلي هم لواشك دست ساز ِزرشك و آلبالو خريدم...
تهران تا همدان رو با اتوبوس رفتيم... با وجودي كه از قبل براي رزرو هتل اقدام كرده بودم هتل گيرمون نيومد و مجبور شديم يه شب رو در يه آپارتمان اجاره ايي بگذرونيم و فرداش به هتل بريم...
توي همدان هم آرامگاه ابوعلي سينا ، آرامگاه باباطاهر، غار واقعاً زيبا و بي نظير عليصدر، تپه عباس آباد كه از اون بالا ميشه كل ِ همدان رو ديد، گنجنامه و اون آبشار زيباش، پارك ارم و سينماي سه بعدي ، بازار قديم همدان و مجسمه شير سنگي رو ديديم و براي ديدن كليساي گريگوري و گنبد استر و مردخاي و گنبد علويان با درب بسته مواجه شديم... و آخر سر هم فهميديم كه موزه همدان و شهر هگمتانه رو اصلا نديديم و جاهاي گرانبهايي رو از دست داديم... هتل اقامتيمون هم مرمر بود...
با اتوبوس به تهران برگشتيم و از اونجا هم با قطار به مشهد رسيديم... مشهد اول از همه به بهشت رضا براي ديدن يار سفركرده رفتيم و بعد هم حرم مطهر ... باغ نادري ، آرامگاه فردوسي، پارك ملت و سوار ِ ترن كودك و بشقاب گردان شدن ، الماس شرق و بازار مركزي و جنت و گز كردن خيابون طلاب براي خريد مانتو هم تو برنامه مون بود...
با پرواز هم به بندر برگشتم ... عكسها هم در ادامه مطلب هستند...
نتيجه اخلاقي اين سفر: بايد برم موهامو رنگ تيره بزنم...
من برگشتم با يه روز تاخير ... يعني پرواز از تهران يه ساعت تاخير داشت منم با مرخصي ديروز جبرانش كردم...
اگر از معطلياش بگذريم سفر خوبي بود... توي قطار با سه تا خانوم تهروني آشنا شدم... يكيشون باردار بود و يكي ديگه هم نقش مامان و خاله خانباجي رو براش بازي مي كرد و مرتب مي گفت چي بخور و چي نخور... يكي ديگه هم يه كتاب قرآن خيلي قطور رو توي كيف دستيش جا داده بود ومرتب مي خوندش منم از اول تا آخر آهنگ گوش مي دادم و گاهي فيلمايي كه برامون مي زاشتند رو مي ديدم... گاهي هم تو بحثاي اين سه تا شركت مي كردم...
تو فرودگاه يكي از بچههاي دانشگاه رو ديدم و از اين در و اون در حرف زديم اون فوق عمران گرفته و عسلويه كار ميكنه و تازه يه ذره ابروهاشو مرتب كرده بود و اين تنها تغييرش بود...
با چندتا پسر كره ايي آشنا شدم و تا حدودي كارشون رو راه انداختم به مدد همين يه ريزه انگليسي كه بلدم كلي هم ازم تشكر كردند بيچاره ها ... ديگه هرجاي فرودگاه من رو مي ديدند با دست بهمديگه نشون مي دادند من رو ... تابلو شده بودم...
تو فرودگاه تبريز كم مونده بود يه پسري كوله پشتيم رو بزنه اما من سريع كيفم رو برداشتم و بين جمعيت گم و گور شدم و اون نقشه اش عملي نشد...
فكر كنم تمام مسافرايي كه با من توي يه پرواز بودند هتل شهريار رو رزرو كرده بودند چون چپ مي رفتم راست مي رفتم همه اون آدما رو اونجا ميديدم...
نوبت قبلي واسه دكتر كريميان داشتم و بين دوتا پروازم ۶ ساعت وقت بود... از فرودگاه تا شريعتي رو براي رفتن ۹ تومن كرايه دادم در حاليكه مسافر هم زده بود مرتيكه و براي برگشت ۶ تومن ... قرار شد من ۲.۵ تا سه ميليون پياده شم براي عمل ليفتينگ تا خستگي و سنگيني پلكام برطرف بشه... دكتر مي گفت پوستت خوب جوون مونده يه خط هم تو پيشونيت نيس... بهش گفتم دكتر مگه من چند سالمه اينجوري ميگيد؟ ...
هميشه از فرودگاه تهران انيميشن مي خرم... ايندفعه هم شهر اسباب بازي ها ورئيس مزرعه ۳ رو خريدم فقط به دليل اون دوبله محشري كه داره...
من ۱۸ ساعت توي تبريز بودم براي ديدار يه مريض كه حق زيادي به گردنم داشت...
برگشت يه آقايي اهل شاهرود كنارم نشسته بود... اولش بهم گفت كه خيلي پرحرفه و واقعن هم همين جور بود اول كه همه شيريني هايي كه واسه سوغات آورده بود رو يكي يكي باز مي كرد و بهم تعارف مي كرد ديگه كلافه شده بودم بهش گفتم قراره من همشو براتون تست كنم؟ تا اينكه كوتاه اومد... يه آقاي سي و هفت هشت ساله بود كه به قول خودش مجرد مونده بود من بهش گفتم كه متاهل هستم اونم كلي از معايب ازدواج گفت و گفت... توصيه كرد تموم عمرم رو كار نكنم... از شاغل بودن خانوما ناليد و خولاصه نگذاشت من يه خورده چشمام روي هم بره و توي اين يه ساعت و خورده ايي تموم بدنم به خاطر معذب نشستن و جم و جور كردن خودم داشت تير مي كشيد تا بالاخره رسيديم و من فقط ميخواستم فرار كنم از دست اين آدم بس كه تعارف مي كرد...
دوستم اینقدر در ِ گوشم خوند که بیا بریم تهران که من طی یه اقدام محیر العقول سه شنبه بعدازظهر رفتم بلیت رو واسه چهار شنبه OK کردم و چهارشنبه رو هم با هر ضرب و زوری پوری ( همون مدیر امور اداری 50 ساله امان ) رو راضی کردم که بزاره برم ( حالا اگه راضی هم نمی شد بازم به هیچ جام نبود چون خودم رو به مریضی می زدم سوای همه چی محال بود من بخوام جریمه کنسلی بلیت رو بدم ) از بخت بد بلیتم برای ساعت 12 شب بود و راضی نمودن پدر بسی سخت و دشوار... ولی نمی دونم چرا هیچ مخالفتی نکرد باهام و خودش هم من رو رسوند... البته به هم ریختگی اعصاب من سر جریانات خونه و اثاثیه اش خودش بهترین بهونه برای عدم مخالت بابا بود...
ساعت 3 تهران بودم... تو فرودگاه بندر یه جعبه شکلات واسه دوستم خریدم که 20 تا دونه شکلات هم توش نبود ولی 20 تومن پام آب خورد...
خب خب خب دوستم هتل گرفته بود تو فردوسی ... هتل اسکان ... فرداش بعد از ناهار زدیم بیرون ... نصف بیشتر نمایشگاه روتند تند چرخیدیم ... کتابامو لیست کرده بودم اما یادم رفته بود که ناشرا رو هم یادداشت کنم واسه همین چند تا انتشاراتی معروف رو رفتم و لیست رو نشونشون دادم... از بین اونهمه چندتا رو بیشتر نخریدم یعنی موفق به پیدا کردن همین چندتا شدم...
سرگذشت حاجی بابای اصفهانی از جیمز موریه
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد از اوریانافالاچی
بررسی سرگذشت زنان بازم از اوریانا
عیش مدام فلوبر و مادم بووآری از یوسا
پندهای ارزشمند مولانا
50 داستان کوتاه طنز از نویسندگان بزرگ جهان
عاشق از مارگریت دوراس
چشمهایش بزرگ علوی
و اثر جدید ماهور - سی دی اشعار ژاک پرور با ترجمه و صدای احمد شاملو
و شب هم بلیت برگشت داشتم - به همین سادگی یه نصفه روزم رو در پایتخت گذروندم برای اولین بار...
توی فرودگاه یه اکیپ زن و دختر بودند که از شیراز بلیت واسه دبی داشتند... اینا سرشار از حس زندگی بودند دغدغه هاشون شکستن ناخون تازه کاشته شده اشون و یا رنگ موهاشون بود... و من فقط غرق در رفتارشون بودم گهگاه هم شال و روسریاشون رو به بهانه نشون دادن موهاشون به همدیگه یه چند دیقه ایی از سرشون مینداختند ... کلن خیلی سرخوش بودند و من از این دوستای پایه ندارم چقد حیف...
تو پایتخت هم ناهار میگو خوردم به خاطر تجربه های قبلی از مرغ و کباب خوری توی رستورانا که اصلن به دلم نمی چسبید و غذا رو دست نخورده رها می کردم ، غذایی رو سفارش دادم که از جون و دل دوسش دارم ...
خلاصه اون خانومی که یه کوله پشتی بزرگ روی شونه اش داشت و یه کیف سفید هم به دستش و از این لاین به اون لاین می دوید رو اگه دیدین من بودم تو نمایشگاه... کلی هم دفترچه یادداشت و کارت اینترنت و تبلیغ توی مشتم بود ... اینقده افسوس خوردم که چرا توی بندر آموزش ماساژ نداریم اما تو تهران کلی جاها ماساژ رو آموزش میدند...
پس از دو ساعت و نیم رسیدم تبریز ... پرواز به موقع انجام شد اما من نمی دونم چرا نمی تونم دوساعت و نیم یه جا بند بشم... حالا هرچی با بچه خانوم بغل دستیم بازی می کردم هرچی چرت می زدم هرچی کتاب می خوندم نمی گذشت... خانوم بغل دستیم اول به من اعتماد نکرده بود خب منم ازش توقعی نداشتم... اما کم کم همه زندگیشو گفت بهم که من این رو هم توقع نداشتم... یه بچه ایی هم بود که تموم طول پرواز رو یه بند ونگ زد فکرش رو بکن یه بچه باید چقدر انرژی داشته باشه که بتونه دوساعت و نیم فقط جیغ بزنه...
فکرش رو نمی کردم هوای تبریز گرم باشه البته دوستم می گفت من گرما رو با خودم سوغات بردم... خجالت کشیدم که با خودم لباس گرم برده بودم...
دوستم زودتر از من اومده بود ترتیب رزرو هتل رو داده بود ... دم درب ورودی هتل شهریار که یه هتل مجلل و بین المللی بود رسیدیم هتلدار اومد جلو و به ترکی کلی من رو دلداری داد و دوستم بهش گفت که من ترکی بلد نیستم اونم با فارسی دست وپاشکسته بهم توضیح داد که پسر نوجوونش رو از دست داده و قطرات اشک از چشمان این پیرمرد می چکید وقتی پوستر عکس جیگرگوشه اش رو دیدم منقلب شدم....
بعد از ناهار ائل گلی رو رفتم... بازار بزرگ تبریز روز جمعه تعطیل بود... به سمت مقبره الشعرا رفتیم ... موزه آثار آقای بهتونی رو هم دیدم اونجا خیلی بامزه بود انواع خوراکیها رو با خمیر درست کرده بود از غذاها بگیر تا کل میوه ها و سبزیها...
میدان ساعت و ساختمان قدیمی شهرداری رو هم دیدم.... دوستم واقعن من رو شرمنده کرد یه ساعت خیلی خوشگل واسم یادگاری خریده که خیلی دوسش دارم همش بهش خیره میشم و همه چی یادم مییاد...

شنبه رو هم به دیدن چند مرکز خرید گذروندیم تا ساعت یک که پرواز داشتم... پرواز دوساعت تاخیر داش بنابراین من عملن به پرواز دوم نمی رسیدم... از توی همون فرودگاه یه روسری کار تبریز هم خریدم واسه خودم... عادت دارم از هر شهری یه یادگاری واسه خودم بردارم... سراغ تابلو فرشها هم رفتم اما قیمتاشون واسه من زیاد بود...
ساعت 4.10 دیقه تو فرودگاه مهرآباد بودم و ساعت 4.15 پرواز داشتم و یکی از پرسنل بی سیم زد که از هواپیما اعلام کردند gate ها بسته شده و هیچ راهی نیس...
پرواز بعدی 18.55 بود با توقف در اصفهان که اونم جا نداش... موندم برای 21.15 ... پرسنل فرودگاه مهرآباد رو تا آخر عمر نمی بخشم... یه مشت پسر جوون الکی خوش که وضع من رو به هیچ وجه درک نمی کردند و حتی یه درصد هم بهم اطمینان نمی دادند... آخرشم گریه ام گرفت نه بخاطر اینکه بیش از 10 ساعت معطل پروازها شده بودم به خاطر اینکه نمی خواستم به مردی التماس کنم... نهایت حرف من از روی استیصال به اون کارمندا این بود که " واقعن نمی تونید کاری واسم انجام بدید؟"
نمی دونم چرا خودم رو اونقدر درمونده حس کردم... شاید چون برنامه ریزی برای موندن توی تهران نداشتم... چون یه بار هم اونجا نبودم که بخوام راه و چاه رو بفهمم... با وجودیکه کلی دوست و فامیل و آشنا اونجا دارم... جالبه برام که اکثر شهرهای ایران رو رفتم و توشون احساس غربت به هیچ وجه نداشتم غیر از دیشب که عجیب این احساس خوره جونم شده بود... حتی نمی تونستم از روی صندلی سالن بلند بشم ...
خولاصه دیقه نود کارت پرواز واسم صادر شد و ساعت 10 تهران رو ترک کردم ... وقتی پامو توی فرودگاه بندر گذاشتم انگار همه چیز رو بهم داده باشند... بیچاره دوستم تا رسیدن من کلی استرس بهش وارد شده بود و بیشتر از من حرص خورده بود...




از مراسم سال تحویل و روزای اول سال نو که بگذریم میرسیم به مشهد و حرم ضامن آهو و دیدار ِ من با عزیز سفر کرده ام... با هوای سرد مشهد و بلرزون رفتن من ... با سفری که تا دم ِ کنسلی پیش رفت اما خود ِ امام رضا واسم جفت و جورش کرد... مهمون یکی از هم اتاقیای دوران دانشجویی بودم... اوقات خوشی بود... ایندفعه طبق خواسته خودم مجتمع الماس شرق و بازار خیام و بین المللی رو رفتم... ایثار رو برای خرید مانتو گز کردم... دوبار حرم... دوبار سر خاک همسرم... بازار ابریشم... مجتمع فیروزه رو رفتم و سرزمین موجهای آبی رو هم که فرصت نشد... دل کندن از مشهد اینقدر برام سخت بود که وقت برگشت به پهنای صورتم اشک می ریختم...
از امروز دوباره کار شروع شده... من اولین روز ِ کاری سال جدید رو خواب موندم (تا تهش بخونید دیگه) مسائل و مشکلات خانوادگیم بیشتر از پیش خودنمایی میکنند... بابا اصرار داره که نزدیکیای خونه خودشون خونه بخرم...
دغدغه های فکری مثل همیشه سرجاشون هستند...
بازگشت خودم را از سفر تفریحانه دبی خیر مقدم عرض می نمایم.... یهوووووووو ما اومدیم...جای همتون خالی... اولن که پرواز با دوساعت و نیم تاخیر صورت گرفت. آتی و داداش کلی به خاطر من تو فرودگاه چشم چرونی فرمودندی و بلوتوث بازی و اینا... از همون اول هم گند زده شد به حالم چون اتو مو رو فراموش کردم همرام بیارم... بعد از 45 دیقه به خاک دبی قدم گذاشتیم و من جزء اولینا بودم وهمسفرام آخرینا واسه همینم من زودتر با اون اتوبوس قشنگه رفتم واسه معاینه چشم و این جنگولک بازیا.. یهو یه خروار آدم ازبکی و تاجیکی ریختند تو صف همه از دم دندون طلا ... از ترانسفر هم خبری نبود یا هم بود و ما دیر رسیدیم...
هتل سه ستاره امون برخلاف ستاره های کمش امکانات نسبتن خوبی داشت با پرسنل مهربونی که با دیدن نیش باز من نیششون بیشتر گشوده میشد و کلن ما بیشتر با لبخند باهم حرف می زدیم... دوتا دوستام کمتر به زبان مسلط بودند و وقتی می خواستند یه جمله بسازند کلن میشد یه زبون MIX که خنده من رو صدبرابر می کرد و اونا هم از لجشون و به تلافی تصمیم گرفتند به محض برگشت برن کلاس زبان...
تور سافاری باحال بود قیمتش واسه هر نفر 170 درهم که شامل ترانسفر تا اون محل و گشت با لندکروز توی صحرا و عکس با شتر و باز و تماشای رقص عربی و نقش حنا و موسیقی ایرانی و شام میشد ...
با اون دوست مجازی که به غایت مهربون بود هم هتل آتلانتیس رو دیدم و دبی مال رو و همچنین صرف شام در KFC ...
مرکز خرید برجمان ، مکس و سیتی سنتر رو هم رفتم ... دی تو دی و ارض الهدایا رو هم بهش اضافه کن... وای متروپلیتن رو یادم رفت...
گوشیم رو هم توی یه تاکسی جا گذاشتم و کلی استرس بهم وارد شد یادم رفته بود که اونجا ایران نیست و گوشیم با یه تماس بهم برگردونده میشه... جالبیش اینجاست که شماره خودم رو حفظ نبودم و واسه همینم زمان زیادی صرف شد...
اونجا پول کم آوردم و عابربانک ملی و صادرات هم نداشتم ... واسه همین آب در کوزه بود و ما تشنه لبان...
راننده های تاکسی برای رسوندن ما به مقصد دورترین مسیر رو انتخاب می کردند تا مسافت بیشتری طی کنند و درهم بیشتری به جیب بزنند...
و اما کنسرت ... اونجا تصمیم هممون عوض شد و سر از کنسرت کامران هومن در آوردیم .با بلیط 280 درهم.. اونایی که اونجا بودند اونیکه از اول تا آخر کنسرت همش ورجه وورجه می کرد و بالا پائین می پرید من بودم... آخرش هم غشیدم و به قول دوستم همه اونجا آبجو و م.شروب می زدند بالا و من آب خنک طلب می کردم... برای برگشتن به هتل یه مصیبتی کشیدیم هجوم جمعیت و دریغ از یه ماشین ... یه ساعت و خوردی لب خیابون معطل شدیم...
دریغ از یه عرب ... دبی مملو از مردمی از نپال و هند و پاکستان و ایران بود ... قواعد عبور و مرورشون عالی... هیشکی به دیگران کاری نداره حتی در حد یه نیم نگاه ...
تحویل اتاق ساعت 1 بعدازظهر ، ترانسفرمون ساعت 4 به فرودگاه و پرواز ساعت 7 بود که برخلاف ایران پرواز حتی یه ساعت زودتر انجام شد... انگاری میخواستند هرچی زودتر از شر ما خلاص بشند... بلیط برگشتم هم به جزیره قشم بود که از ساعت 8.30 تا 10.30 شب هم توی لنج معطلی کشیدم تا اینکه ساعت 12.00 شب بندر بودم خسته و کوفته ...
از وقتی اومدم هم یه بند دارم کارای HOLD شده رو انجام میدم و حتی جمعه هم سرکار بودم... خولاصه خوشی این شیش روز از دل و دماغمون در اومد بد فرم...
عکسام زیاد هستند فرصت نکردم از بینشون چند تا رو واسه اینجا انتخاب کنم در اسرع وقت این کار رو انجام میدم...
پنج شنبه رو اومدم و سه روز باقیمانده رو سر کار نیومدم... مدیرمون معتقد بود که سر همکارم رو کلاه گذاشتم... اما همکارم با میل و رغبت اومد سر ِ کار چون به اضافه کاریش نیاز داشت...
پنج شنبه شب شام رو با آتی و دوست پسرش گذروندیم ... هرچند از این پسره اصلن خوشم نمی یاد اما به خاطر آتی تحملش کردم... دوستیشون هفت ساله که همچنان ادامه داره... جمعه رو هم با کلی بار و بندیل از جمله لپ تپ و مرغای عشقم و کوله و یه کیف دستی و کلی خرت و پرت رفتم خونه مامان اینا...
شنبه رفتیم جزیره قشم با داداش کوچیکه... عجب بساطی بود توی این صف بلیط در وصفش همین بس که اگه زن حامله می رفت اون وسط از شدت فشار وارده بچه اش به دنیا می یومد... کلی ماجرا داشتیم اونجا که من رو عصبی کرد حسابی ... مثلن فقط واسه تفریح رفته بودیم... کلی لباس زمستونه واسه خودم و داداشه و مامان خریدیم ... هرچی فکر کردم به ذهنم نرسید واسه بابا چی بگیرم... تا اینکه دست آخر واسش یه ICE Gel خریدم که کلی ازش راضیه و میگه درد رو عجیب تسکین میده...با اتوبوس دریائی رفتیم و با لنچ هم برگشتیم... موج سواری واسه تخلیه انرژی عجب حالی داد....
آهنگه رو هم فرستادم واسه اون بنده خدا و در جوابم گفت: عجب عیدی دادی...
به مناسبت عید غدیر که میگن عید ساداته به دیدن خانواده همسرم نرفتم... اما همشون به خوابم اومدند حتی پدرشوهرم که فلجه و قادر به تکلم نیست... فیلم آتش بس رو دوست داشتم... دوباره دیدمش...
ریشه موهامو و ابروهام رو هم رنگ کردم... چون ریشه سیاه و سپید بدجوری داشت اعصابم رو بهم می ریخت به قول داداشم موهام شده بود رنگین کمون مشکی و سفید و زیتونی و کاهی...فکر کن!!!
و چون اراده کردم توانستم به آنچه که نخواستم تن در ندهم.. ..یادم باشه واسه این پیروزی هم یه کادو واسه خودم بپیچم...
و این بود شرح آنچه گذشت...

ياد اون سفركرده توي اين 22 ساعت تا رسيدن به مشهد اين سفر رو به عزا تبديل كرد و من رو حسابي پكر كرد... اونا گفتند و گفتند و من سكوت كردم و گاهي گريه كردم...
از اين مسافر خونه به اون يكي نقل مكان كردن و يه خروار اثاثيه رو اين ور اون ور كشيدن كار دو روز اول بود...
وظيفه من شستن ظرفا شده بود با دستايي كه به هر نوع مايع ظرفشويي حساسيت دارند و از ريخت افتادند ديگه...
حرم و ماسك زدن ما به علت شيوع آنفولانزاي خوكي كه توي اين هفته اقامت ما در اونجا تقريبن دو برابر شده بود...
زيرزمين حرم و اون سنگاي سرد كه آرامش رو نصيب آدم مي كنند و اون بار كه كاملن تصادفي نوبت زيارت بانوان محترمه بود و بعد از اون هربار كه رفتيم ديگه شيفت آقايون بود و ناراحتي همراهيانم كه چرا اين سعادت نصيبشون نميشه...
صحن جمهوري... صحن انقلاب... سقاخونه ... كفتراي حرم و باب المراد... همه و همه دل من رو به لرزه انداختند ... نمازايي كه به نيت همه و همه خونده شد و دستايي كه براي دعا به نيت همه بلند شد... دعا براي استجابتش با شما....
يه بچه 1 ساله همراهمون داشتيم كه ورودي خواهران به لباس بچه گيردادند كه چرا لباسش تاپ و شلواركه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عيبي داره ؟ كسي تحريك ميشه؟ امام رضا راضي نيس؟ من قانع نميشم چرا؟
بهشت رضا و ديدار يار و عزيز سفر كرده ام و محشر كبرايي كه به پا شد... بچه هاي كوچيك كه با شستن سنگ قبر و ريختن گلاب روي اون و پرپر كردن گلا و پذيرايي ز حاضرين آتيش به قلب من مي زدند و گلبوسهاشون روي اون سنگ حك ميشد... دل كندن از اون براي من آسون نبود... جدايي ميسر نبود... دلتنگيا تمومي نداشت... هيچ آغوشي من رو آروم نمي كرد... حس عميق خواستنش ديوونه وار تيشه به ريشه و قلبم مي زد و من .... تحمل نداشتم ...
ناهاري كه در روستايي بالاتر از شانديز دررستوران زيتون به اتفاق صرف شد و ميني بوسي كه دقيقن مال عهد دايناسور بود و با هر ترمزي تموم دنده هاي ما خورد ميشد... درختاي ميوه ... آلبالو ... آب بازي بچه ها ... گريه هاي همراهان رودخونه ايي با آب زلال...
طرقبه و زيارت ياسر و ناصر... شاه توتايي كه لبامون رو سرخ كرد ...
سبزي هاي خوشبويي كه هر روز خريداري شد و پاك كردن اونا و زيرزيركي خنديدن دخترا از ترس مادربزرگشون (همون مادرهمسرم )
مرغ مينايي كه تا دم خريدش رفتم اما پرنده شناسان جمع من رو پشيمون كردند از خريدنش و معتقد بودند كه اون مرغ وحشي و ارزش60 تومن رو نداره اما مينا به طرفم اومد خواست از دستم غذا بخوره و حتي حرف زد با من...
اميرحسين كه از بازارچه كنار مسافرخونه دم به ساعت ماشين مي خريد و از طبقه بالا اونا رو به پائين رها مي كرد و وقتي براي آوردن اسباب بازيا به پائين مي دويديم اثري از اونا نبود به چشم برهم زدني رهگذران حساب اونا رو مي رسيدند...
شب بيداري من تا سپيده صبح بر بالين همين اميرحسين در بيمارستان كه مسموميت شديد بچه رو تا پاي مرگ برد و بالواقع جدش اون رو نجات داد...
هتلي كه خستگي اين شش روز گذشته رو حسابي از تنمون درآورد و فهميديم توي اون مسافرخونه عجب جايي و با چه فضاحتي قبل از اين زندگي مي كرديم ...
برگشت و ترس از پرواز... افت ناگهاني فشارم... سرگيجه هاي مديد و گريه و نق زدناي همون بچه يه ساله... هواپيماي بي ارزشي كه ده هزارتومن آب خورد واسه رهايي از نق و نوقاي اميرحسين و روي ريل بار جا گذاشته شد و تلاش من براي پيدا كردن اون... نگاه پرتعجب مسافران كه انتظار داشتند دويدن من براي شي باارزشي باشه اما اون هواپيماي فسقلي رو در دست من ديدند و من كه با خوشحالي مي دويدم ...
اونيكه به زور جواب سلامم رو ميده عجيبه كه براي بدرقه و استقبالم مي ياد... و به بهانه هاي مختلف اومدنش رو براي اطرافيان توجيه مي كنه...
با امام رضا خدافظي نكردم... كار دارم حالا حالاها باهاش...

- وقتي به زور و زبر مرخصي ميگيري و تا ساعت دوظهر بالاخره موفق ميشي حرف خودت رو به كرسي بنشوني بايدم به هر قيمتي شده از اين بيابون برهوت بتوني خودت رو خلاص كني حتي شده با اتوبوس كارگري كه بوي سيگار و هاله ايي از دود داره اون تو خفه ات ميكنه... تازه قبل رفتن به ترمينال رگ پات گرفتگي پيدا كنه و اينقده درد بگيره كه از درد جيغ بنفش بكشي...
- بايدم به اولين اتوبوسي كه ديدي سوار بشي چون بليط قطار رو كنسل كردي و طياره رو هم فاتحه اش رو خوندي. اونوقت تو اولين پليس راه اتوبوسه رو بخوابونند تو پاركينگ . تو و محمودم عين اين خونه به دوشا با كلي ساك و بار و بنديل بموني در انتظار كه يه ماشين رد بشه كه اولن اتوبوس يزد باشه ثانيا صندلي خالي داشته باشه...
- اونوقت وقتي رسيدي خونه خاله با يه صحنه فجيع مواجه بشي. جشني كه شب گذشته برپا شده و خونه ايي كه در حد انفجار بهم ريخته... تازه همين امشب هم يه مراسم ديگه قراره برگزاربشه... اونوقت مگه روت ميشه بگي كه 14 ساعت تو راه بودي و خسته و كوفته ايي؟ پس اون 800 تا بشقاب و قاشق و چنگال رو كي بشوره؟
- حالا ديگه جمعمون جمع شده و شوخي و مسخره بازيا شروع شده... همه با هم سعي ميكنند روحيه من رو عوض كنند مثلن با هر ترفندي شده... سعي ميكنند به روم نيارند و از همراه اولم چيزي نپرسند و سخني به ميون نياد... اما من اشكايي رو كه به بهانه هاي مختلف يواشكي از چشاي همه جاري ميشه رو مي بينم...
- آخ كه چه حالي ميده موتور سواري اونم تو شهر يزد كه هر كاري توش تابو هستش... حتي چادر نپوشيدن...
- با دخترخاله تازه عروس و دختردائي بچه بغل ميريم باغ دولت آباد ... آخ كه چه حالي ميده... هزارتا عكس هنري از اين باغ مي گيرم. به اين تازه عروس ميگم يه عكس از من تو اين چايخونه سنتي بگير طوريكه اين فانوسي كه آويزوون كردند هم تو كادر باشه... من موندم نه خدائي در عجبم كه چه جوري اومدند خواستگاري اين بشر... يه عكس مي گيره كه فقط نصف صورت من و اين فانوس توش پيداست.... برگشتني هم اينقده تو اين كوچه پس كوچه هاي قديمي ما رو مي تابونه كه سرگيجه مي گيريم اساسي....
- هر جوري شده خودمون رو به آتشكده مي رسونيم از دور وقتي مي بينيم چراغاي آتشكده روشنه به خودمون اميد ميديم كه هنوز بازه... اما وقتي مي رسيم پشت در بسته مي مونيم... چقدر حيف شد...
- يه خيابون رو تا آخر ميريم به اميدي كه تهش مسجد جامع هستش... بعدِ اينهمه پياده روي و كلي خريد مريد از صنايع دستي يزد ديگه حالي واسه رفتن به داخل مسجد برام نميمونه... تازه عروس هم افاضات مي فرمايند فريبا اين مسجد رو بايد تو روز بيايي شب فايده نداره... اونوقت دوباره از اونجا آژانس مي گيريم دست از پا درازتر برمي گرديم خونه خاله...
- اونوقت وقت سفر به شيراز هستش دوباره قضيه همون اتوبوس چرا؟ چون شيراز به يزد راه آهن ماكو؟ (يعني نداره) و طياره هم (چقدر بگم آخه ؟ جيييييييزه) بعيد نيس اين دفعه طياره همون سرجاش حركت نكرده آتيش بگيره... حركت از 4 بعدازظهر مي افته براي 8.30 شب. ما يه بار از ملت خدافظي ميكنيم و آب پشت پامون ميريزند... دوباره برمي گرديم با هم سلام عليك ميكنيم يه اوضاعيه كلا....
- تو شيراز زودتر از وقت موعود مي رسيم اونوقت داداش تا از خواب ناز بيدار بشه كلي داستان داره تو خواب و بيداري آدرس ميده... اون راننده نامرد شيرازي هم وسط راه ما رو پياده ميكنه و مي گازونه ... حالا ما ميمونيم و يه موبايل نيمه شارژ و يه داداش كه تو همون حالت خواب و بيداري مجبوره كل كوچه هاي منتهي به خونشون رو بگرده بلكه بفهمه ما كجاي كره زمين در انتظارش هستيم... اونوقت يه موتور سوار رد ميشه و از ما مي پرسه ؟ كمكي از دستش بر مي ياد؟ اونوقت محمود رگ غيرتش گل گلي ميشه بهش ميگه نخير ما منتظر كسي هستيم... من سريع پابرهنه مي پرم وسط كه آقا جون ماميت بگو ما الان دقيقا كجا هستيم آخه؟ يعني من بايد بنازم اين IQ محمود رو....
- از شيراز فقط پارك آزادي رو فرصت ميشه برم اونم براي ناهار ... مجتمع تجاري ستاره فارس رو كه حتي پول شيشه پاك كن مغازه هاشون رو هم كشيدند رو جنساشون... قيمتا در حد نجومي ...و آقا محمود هوس كردند از همين مجتمع تاكيد ميكنم فقط همين مجتمع كل مايحتاجشون رو بخرند... لجبازي تا چه حد آخه خدا؟
- يه وصيت نامه كوروش مي بينم ديگه هوش از سرم مي پره... آخرم مي خرمش... تا خود بندر رو دست مي يارمش مبادا تا بخوره و خم بشه...
- بين مهموني خونه خاله و خونه همكلاسي دوران دانشجوئيم خوب معلومه گزينه دوم رو انتخاب ميكنم و چقدر هم با اين دوست كه حالا مامان يه بچه زلزلست خوش مي گذرونم...
- اونوقت يه ساندويچي به نام "شب چره" تو شيراز هست كه صفش از صف قند و شيكر هم شلوغ تره... محمود ايستاده تو صف يه بنده خدائي ازش مي پرسه ته صف كجاست؟ محمود ميگه : چند كيلومتر اونورتراما اگه مي خواي 10000 تومن بده جامو ميدم بهت... خيلي شانس مي ياره كه با اين جماعت شوخي ميكنه و كتكه رو نمي خوره...
- ديگه وقت خدافظيه... دوباره يه اتوبوس واسه بندر... 10 ساعت تو راه بودن با يه دوجين بچه فسقلي همسفريم كه تا خود صبح گروه كُر راه انداختند ...
- پسرخاله محترم به جاي شيريني خريدن واسه ما از ما توقع دارند واسشون شيريني شيراز رو بخريم... ما هم بامرام مي خريم واسشون... خوبه ما اومديم تا ايشون شيريني بخورند... خوبه والا...
- سفرمون تموم شد ميدونم كه همش تو راه بودم... مي دونم خيلي جاها رو نرفتم خصوصن توي شيراز... خوب ديگه وقتي اونجوري مرخصي بگيري ... دوتا شهر رو هم بخواي بگردي همين ميشه ديگه...












امان از دست اين باباي خونسرد 5 دقيقه مونده به حركت قطار من رو به راه آهن مي رسونه فقط با سرعتي ماوراي نور تا قطار مي دوم.. مامور قطار ازم بليط مي خواد بليطه پيدا نميشه با لحني بهم ميگه : چطور ترشي انبه يادت نرفته اما بليطتت رو فراموش كردي... بليط رو ميدم دستش و ميگم اين فضوليا....از بخت خوبم همسفرام خانوماي توپي بودند كه بدتر از خودم اهل جك و بگو بخند و انگار نه انگار كه دست كم سي سال با من تفاوت سني دارند. يه دخمل دانشجو هم بود. تا فهميدند كه من همسرم رو از دست دادم. ديگه بيشتر براي شادكردن من مايه گذاشتند. يكيشون مي گفت ما فكر مي كرديم يه امشبه رو حرف از غم نمي شنويما. اما انگاري غم از ما دل نمي كنه...
ساعت نه صبح راه آهن اصفهان. زهراي عزيز رو مي بينم و عين اين كوليا مي پرم بغلش. تموم نقاشي صورتش رو بهم مي ريزم. تو همون چاق سلامتيا در گوشم ميگه اين چه وضعشه چرا اينقدر ساده ؟ ميگم تا يه سال حسش نيس...
پيش به سوي كاشان... از ترمينال صفه كه زهرا خانوم اشتباهي ما رو آورده با خط واحد ميريم ترمينال كاوه. ساعت يازده حركت به سوي كاشان. با كلي بار و بنديل... يه خانومه تو واحد ازم مي پرسه؟ مگه ترشي انبه اينجا نبود كه با خودت از بندر آوردي؟ ميگم نمي دونم بود يا نبود... مهم اينه كه سوغاته و در ضمن (مفت) توي اصفهوني كه بايد از خدات باشه...
ساعت حدوداي 1.30 كاشانيم. راننده ايي مي خواد تيغمون بزنه. هرچي اصرار مي كنه سوار ماشينش نميشيم. تصميم داشتيم هتل اميركبير بريم اما راننده هتل سياح رو پيشنهاد ميكنه كه هم مركز شهر كاشانه و هم قيمتاش مناسب تره. توي هتل آخرين اتاقي كه باقي مونده يه دوتخته بدون حموم هستش. چاره ايي نيس مي گيريمش.
ساعت 4 راه مي افتيم يه رستوران براي ناهار. خاتون رو خود هتلدار معرفي ميكنه. ميريم و بعد از دلي از عزا درآوردن پيش به سمت باغ فين. اين يكي هم با واحد... مي رسيم عجب شلوغه اينجا... ما هم عين نديد بديدا از همه چي عكس مي گيريم... درب حموم بزرگ بستست... كلي خوش مي گذرونيم... موقع برگشت به مناسبت ورود دو زوج حاجي قدم به قدم شتر قربوني مي كردند و گاو... كنجكاو بودم ببينم ذبح شتر رو . اما يه جورايي دل ديدن خون رو هم نداشتم. ماشيني كه سوار شديم راننده برامون توضيح داد كه اول گردن شتر رو چند ضربه با چاقو مي زنند كلي كه از گردنش خون ريخت و بي جون افتاد گردنش رو از تن جدا ميكنند...
خلاصه خونه هاي تاريخي مقصد بعدي ما بود. خونه طباطبائي ها و عباسيان(همونيكه سريال "خانه ايي در تاريكي" توش ضبط شده) .بستني و فالوده سنتي كاشان و كلي عكس و بارون به مدت چند دقيقه اما با قطرات درشت...
مقصد بعدي بازار سنتي كه متاسفانه توي مسيرش يكي از كاشي هاي يابو سوار مي خواست دوربيناي ما رو بدزده. اما با جيغ و ويغ ما فرار رو بر قرار ترجيح داد...
بازار سنتي كه هيچي توش سنتي نبود. بيشتر بازار زرگري بود...
پيتزا و خريد سوغات و پيش به سوي هتل...
صبح زود مي ريم نياسر... واي عجب آبشاري ... عجب آب زلالي. جاي همه واقعن خالي بود... مراسم گلاب گيري در كنار يه چايخونه سنتي ... آقاي مهربوني كه با حوصله فراوون مراحل گلاب گيري رو توضيح مي داد. تداخل آهنگ هاي سنتي شجريان و افتخاري با صداي نوحه ايي كه از مسجد نياسر پخش مي شد همه رو به خنده وا داشت...
عرقيات و عسل و مرباي گل سرخ... گل شقايقي كه توي موهام زده بودم و همه چپ چپ نيگام مي كردند... همه توريستا مذهبي بودند . يكيشون با اشاره به من به ديگري مي گفت مگه تو نياسر بي حجابم پيدا ميشه ؟؟
از پائين كه آبشار رو نگاه مي كرديم يه كوشك در بالاترين نقطه كوه توجه ما رو به خودش جلب كرد و افسوس خورديم كه تا اون بالا بالاها نرفتيم.
مشهد اردهال و يه راننده واقعن با انصاف كه مارو تا اونجا رسوند... زيارت كرديم و آرامگاه سهراب رو هم ديديم... قبري دقيقن هم سطح زمين...حيف از اين بي انصافي ... حيف كه حتي مقبره ايي براي اون نساختند تا چيني نازك تنهايي اش نشكند...
با همين راننده به كاشان برگشتيم... و بعد هم به ابيانه رفتيم... زهرا كاملن بي اعتماد بود به طوريكه چايي تعارفي راننده رو نخورد به خيال اينكه شايد ماده بيهوشي توش باشه... اما من يه جورايي دلم قرص بود... در عرض دوساعت كل ابيانه رو گشتيم و بعدش به رستوران هتل اونجا رفتيم و بعد از يه ساعت ناهارمون حاضر شد... خدا رو شكر كردم كه با تور نيومدم اينجا... چون اكثر بچه هايي كه با تور از شهرهاي ديگه اومده بودند راضي نبودند و گله داشتند...
با همون راننده كاشي برگشتيم به هتل... تحويل اتاق ... به سرمون زده بود بريم شاهين شهر ... و رفتيم... خونواده دوستم رو براي اول بار مي ديدم... كلي هم اونجا خوش گذشت... پارك حافظ و بانك استان و بازار بزرگ شاهين شهر رو هم رفتم(اينا رو واسه حرص دادن يه نفر نوشتم...)
از شاهين شهر به اصفهان اومدم... اينقده حال ندار بودم كه خواهران منكراتي راه آهن اصفهان از تذكر به من در مورد رعايت حجاب حسابي پشيمون شدند...
برخلاف اومدن همسفراي برگشتم پنج نفر بودند كه اصلن نتونستم باهاشون رابطه برقرار كنم. خصوصن كه دوتاشون با همراه اولم همشهري در اومدند و من از حرف و حديثايي كه قرار بود بسازند متنفر بودم... كل 16 ساعت رو با MP4 و خوندن "سال بلوا" گذروندم... هرچي هم همسفرام سعي مي كردند جيك و پيكم رو بدونند و 20 سوالي راه انداختند به جايي نرسيدند...
Attach 1: يكي از همسفراي رفتم از كوپه خارج ميشه و توي راهرو از يه بنده خدايي مي پرسه : ببخشيد آقا شما چتر بازيد؟ آقاهه هم در جوابش ميگه : چترباز چيه خانوم حرف دهنت رو بفهم... تا مي ياد توي كوپه با انفجار خنده من و يكي ديگه از خانوما مواجهه ميشه... دليلش رو مي پرسه بهش ميگم توي بندر به هركي قاچاقچيه ميگن "چترباز" تو راس راست رفتي تو صورت يارو بهش تهمت قاچاقچي بودن مي زني؟ از خجالت آب شده بود تا چند ساعت از كوپه خارج نميشد...
Attach 2: راننده بهمون ميگه اتفاقن من ديروز دوتا توريست رو بردم ابيانه و در اختيارشون بودم. كرايه رو بهشون نگفتم خودشون هرچي دلشون خواست پول دادند. منم گفتم خب خارجيا براي سياحت خوب خرج مي كنند. در جوابم ميگه خارجي نبودند كه ايراني بودند... اي واي ببخشيد آخه ما به گردشگراي خارجي فقط ميگيم توريست...
Attach 3: واي چه شقايقاي خوشگلي داره نياسر... راننده ميگه تازه شقايقاي ابيانه رو نديدي اونا صورتي هستند... به ابيانه مي رسيم توي مسير پر از شقايقه اما هيشكدوم صورتي نيستند... راننده ميگه مي بينيد چقدر صورتي خوشرنگند... من رو به زهرا آخه اينا كه همش نارنجي اند... يعني من كوررنگم؟
Attach 4: فيلم "دلسوخته " با بازي زنده ياد خسرو شكيبائي و شهاب حسيني به قول داداشم اصل خنده بود يه جورايي... اما تامل برانگيز... توي مسير اصفهان به كاشان ديدمش...
- ذوق و شوق براي ورود به قطار عين قطار نديده ها نيم ساعت زودتر رفتيم تو كوپه نشستيم وقتي مستقر شديم ديديم اي بابا موبايل كه آنتن نمي ده اس ام اس بازي كنيم يا زنگ به رفيقان شفيق بزنيم. از اون ورم نميشه از واگن خارج شد. عجب غلطي كرديماااااااااا
- بابا سربه سر ما مي زارند و به محمود ميگن كه اگه بخواد كوپه رو براش دربست مي خره. چندساعتي مي گذره كه بابا از حرفش پشيمون ميشه .آخه كوپه عين قفسه ...
- ديدن فيلماي تكراري توي قطار هم حال ميده اساسي .خاطرات قديمي زنده ميشند. خصوصاً اخراجي هاي 1 كه باهاش گريه كردم.
- نمازاي هول هولكي بين راه .آخه جان برادر 20 دقيقه فقط صرف صف وضو ميشه ... نه اينكه ما هم با طمانينه كامل نماز مي خونيم... وقت كم مي ياريم و ركعتاي آخر ديگه خودمون هم نفهميديم چي خونديم ديگه چه برسه به اوستا كريم...
- مشهد و حرم باصفاي امام رضا و معطلي به خاطر محمود كه موهاشو خروسي زده بود. آخه اين ريختي ميرن زيارت بچه جون؟ و البته مامانمون كه همه جا شربت آلومينيوم ام جي اس به جونشون بستست. مادر جان اين شربت رو بزار امانات. اززيارت كه برگشتي بيا تحويل بگير.- نه اگه تو حرم معده ام درد گرفت چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - فريبا خانوم توي حرم بايد از عطر مشهدي استفاده كني نه اينكه اسپري Cold Water حالا استفاده كردي هم كردي، چرا ور داشتي با خودت آوردي ببري تو حرم؟؟
- كفتراي حرم و يه بنده خدايي كه دزدكي براشون گندم ريخته بود و يه دست كفتر كه با هم اومدند به هواي گندما.جماعت كفتر نديده و شايدم ديده و كفتر امام رضا نديده شروع كردند به عكس و فيلم و خلاصه بعضياشونم مي خواستند بگيرند اين كفتراي زبون بسته رو.عجببببببببببببب
- ماشيناي توي حرم (امام رضا ببخشيد) اما اون ماشينا من رو ياد پت پستچي ميندازند. هوس سوارشدن توي اون ماشينا خيلي قلقلك مي داد. اما نشد حيف كه براي مسن تر ها بود و موهاي سفيدم اينجا بدردم نخورد.
- قبر عزيز سفر كرده و گريه و گريه و اشك و آه. همون شيريني كه دوس داشت. همون گلايي كه مي پسنديد. آسمون دلش مي سوزه به حالم اونم ميزنه زير گريه. باران اشك و باران ابر. درد دل باهاش... آرامشي كه نمي ياد سراغم.
- پارك ملت دونفري با پدر. هوس سوار ترن هوائي شدن. (نه بدون محمود نميشه)پايه جيغ زدن ندارم و حسرتش واقعا به دلم موند. پيشنهاد ميكنم حتما سوار شيد. يه تخليه انرژي درست و حسابيه.
- تلفن داداشمون از شيراز كه به خاطر گرفتاريش همه ما رو ريخت بهم و سفر حسابي به دلمون زهر شد...
- نگاه چپ چپ مشهدياي عزيز به تو كه تيپت توي شهر خودتون از همه ساده تره.
- گيردادن نگهبان مجتمع به من و محمود كه شماخواهر و برادر نيستيد و بايد مامان و بابا بيان وساطت كنند. از يه طرف ذوق مرگ ميشيم كه با اين گيساي سفيدمون با يه بچه جغله 17 ساله تناسب داريم. از طرف ديگه عصباني كه بابا بي خيال ما وقت نداريم واسه اين اين مسخره بازيا.تازه هر روز بايد به تمام نگهبانايي كه شيفت تحويل ميگيرند توضيح واضحات بديم...
- چندين بار دور زدن توي بازاررضا و ديگه به گمونم تابلو شده بوديم و همه مغازه دارا ما رو مي شناختند.
- كاسباي مشهد خيلي باادب بودند و همش به زائرا خوشامد مي گفتند( اصلن گمون نكنيد كه ميخواستند مشتري جمع كنند و جنس بنجل بندازند بهش اونم با دوبرابر قيمت. نه اصلن خدا نكنه...)
- چين كم كم بازار رضا رو داره قرق (درست نوشتم؟) مي كنه. ديگه كم كم همه تسبيحا چيني هستند.
- فالگيراي مشهد به محمود مي گفتند پسرجان در خوردن زرنگي و در كاركردن تنبلي. (الحق كه راس گفتند محمود دهنش باز مونده بود.) اون يكيش مي گفت : خوب پول جمع ميكني اما زود خرجش ميكني.(ايول). به منم ميگفت پير غم خوار داري. (ذهنمون رو حسابي درگير كرد با اين جمله اش...)
- باغ وحش وكيل آباد و مرغ شاخدار... شامپازه ايي كه با پاره كردن گوني براي خودش لباس درست مي كرد. گوري كه دپرس و با جماعت قهر بود.شيري كه نعره مي كشيد و جماعتي رو به سمت خودش مي كشيد. معاشقه سگهاي تازي و عناصر ذكور كه از پهلوي اين قفس جم نمي خوردند.
- جنگلهاي با صفاي كوهستان پارك وشدت درد مچ دست باباكه ما رو از ديدن مناظر بديع طبيعت محروم كرد.
- هوس عكس كنار حرم و عكاسي كه ما رو به خاطر اين عكس دو روزپياپي مچل خودش كرد. ما پلك زده بوديم وهمون بار اول نگفت و بالاجبار دوباره عكس انداختيم و عكاس مي گفت كه من 30 سال دارم و تا حالا مجردم به خاطر مشكلات زندگي. ما در دلمان گفتيم نخيربه خاطراينكه دست و پا چلفتي و بي ملاحظه ايي ...
- رژيم بي رژيم . همش غذاي آماده مي زنيم و آخرشم مي ناليم كه اي واي چرا داريم بي ريخت ميشيم ما؟
- اونيكه قول داده بود و نيومد... ميگن مرد سرش بره قولش نميره...(البته ميگن...)