دیروز روز خیلی سختی بود ... کلی راجع بهش نوشتم که برق رفت و پرید... بارون خوبی از دیروز شروع به باریدن کرده ...

بهتر از این بارون اینه که من صبح ماشین وار و به رسم عادت همه کارامو انجام دادم و چشامو بسته بودم و هنوزم در رویای دیشب بودم آره من باز هم خواب همسرم رو دیدم صورتشو با دوتا دستام گرفته بودم و پوست صاف و سبزه اش رو نوازش می کردم و اون داشت به من لهجه خودشون رو یاد می داد و تو حیاط پشتی خونه پدری بودیم ... بیشتر راجع به گل و گیاه داشتیم حرف می زدیم...

یکی لطفا به من این قلاب ها رو هدیه بده...



برچسب‌ها: پرکشیده
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۱۰/۱۷ساعت ۱۰:۷ ق.ظ  توسط فَ فَ  | 

من امروز خیلی خوشحالم خیلی ولی کاش خوابم به آخر نمی رسید کاش قرار نبود که بیام سرکار ... می دونید من تو خواب خیلی خوشبختم اصلا تو بگیر خوشبخت ترین آدم روی زمین ...

من خواب همسرم رو دیدم ... خواب دیدم که تو خونه خودم اومده ولی درب ورودی خونه ام شیشه اییه و بابام پشت دره و من از ترس اینکه بابام با دیدنش شوکه بشه فرستادمش تو حموم و غافل از اینکه از اون ور شیشه بابام همسرم رو دیده بود البته بابام درب حموم رو باز کرد و اصلاً هم شوکه نشد ... می دونید سوگند هم بود تو خونه من با داداشام و مامان و بابام همسرم لباسش سفید بود و رفت از خونه ام بیرون ... یکی از همکارام هم بود که من واقعاً نمی دونم کدومشون اما فلج شده بود ... همسرم دستش رو گرفت و دوید اونم نتونست حرکت کنه اما همسرم اونقدر کشیدش تا اون همکارم با پای خودش دوید... از صبح اون حلاوت و شیرینی خواب زیر زبونمه ... از صبح که یادش می افتم اشکام میان تو چشام... 

خیلی دارم سعی میکنم دیگران رو قضاوت نکنم خیلی دارم سعی میکنم که بگم هر کسی رو تو گور خودش می خوابونن ولی صمیمیت بین همکار مرد با زن رو هیچوقت درک نکردم ... اینکه هر روز یه مرد با ماشینش بره دنبال همکار زن... اینکه با تو و اسم کوچیک همدیگه رو خطاب کنن... اینکه همکار زن بره تو اتاق دربسته مثلا با آبدارچی بشینه صبحانه بخوره ... حتی اگر سی سال هم با هم همکار باشن ...


برچسب‌ها: خواب, پرکشیده
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۰۹/۰۵ساعت ۸:۴۸ ق.ظ  توسط فَ فَ  | 


عمه همسرم فوت شده ... خبردار که شدم رفتم برای عرض تسلیت ... رسمشان این است که اینهمه غذا برای فاتحه را خودشان می پزند... عده اشان زیاد است و همه هم کاری... از بچگی یاد می گیرند که از صدها نفر مهمان چطور باید پذیرایی کرد برعکس ِ من که اصلاً یاد نگرفته ام از بس که رفت و آمدی نداشته و نداریم... داشتم می گفتم رفته بودم برای عرض تسلیت... همه اشان در حیاط جمع بودند و مشغول پخت و پز ... همهمه بود... دیگها روی گازهای چهارپایه و دخترکان سیاه پوش تند وتند می رفتند و می آمدند... در را که گشودند من را که دیدند محشر کبرا برپا شد ... همه اشک ریختند همه خودزنی کردند... همه در آغوش مرا فشردند... همه بوسیدندم... مردهاشان پسرانشان آنها هم اشک ریختند... مثل روز ِ اول فوت همسرم... می دانید برای ندیدن من گریه نمی کردند... دلشان برایم تنگ نمی شود... همزبانشان نیستم... اما برادرشان ، پسرشان را برایشان زنده میکنم ... چهره او را در من می بینند...  می بویند و می بوسند و اشک می ریزند... مادر همسرم نبود... اوکه آمد وقتی مرا دید بیهوش بر زمین افتاد... اگر می توانستند اگر رویش را داشتند اگر آبروداری نمی خواستند که بکنند برادرها نمی گذاشتند که من پایم به آنجا برسد خوب حق هم داشتند وقتی با آمدنم مجلس عزا برپا می شد...برای حال مادر پیرشان نگران بودند... من اما آرایشی نداشتم ... ساده و مشکی پوش نه اینکه خودم نباشم و نقش بازی کنم برای مجلس عزا دستم به بزک دوزک نمی رود... دخترهاشان همه ازدواج کرده اند ... بچه هاشان بزرگ شده اند... بزرگترها پیر و شکسته شده اند... یکی که ازشان می رود با همه اشان نسبت دارد چون وصلتهاشان همه فامیلیست فقط من بودم که بینشان غریب بودم غریبه ای در میان جمع... عمه همسرم را هم به مشهد بردند و به خاک سپردند... بهشت رضا را دارند اقوام همسر من پر میکنند ... هعی روزگار...


برچسب‌ها: پرکشیده
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۰۸ساعت ۹:۲۷ ق.ظ  توسط فَ فَ  | 

خوابی عجیب بود بسیار عجیب... خاله ام با خواهر همسرم دوست بودند دوست واقعی ها از آنها که لحظه به لحظه از حال هم با مسیج خبردارند... خاله ام با همسرش که همشهری همسرم است داشتند می رفتند به سمت مسجد بزک دوزک کرده بود خاله ام ...من هم همراهش بودم اما من می خواستم در خانه خودم آماده شوم برای چه؟ برای عروسی همسرم در مسجدی نزدیک خانه اشان من به خانه قبلی مادر همسرم رفتم  انگار که آنجا در خواب خانه من شده بود دختر خاله هایم هم بودند ... من همش می گفتم مبارکش باشد مبارکش باشد... آخر او که نیست رفته است از این دنیا چه کسی حاضر شده به همسری یک مرحوم در بیاید؟ اینها افکارم بود و داشتم سایه می کشیدم و ریمل ... لباسم هم همین لباسی بود که گذاشته ام برای فروش...

از صبح یک بند به خودم می گویم عجب خوابی بود ولی کاش ادامه داشت کاش به آن عروسی رفته بودم کاش صبح نشده بود...

برچسب‌ها: خواب, پرکشیده
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۲/۰۷/۲۷ساعت ۲:۱۴ ب.ظ  توسط فَ فَ  | 

فردا سالروز فوت همسرمه...

پنج سال پیش یه همچین روزی ساعت ده شب من شوکه شدم... از سال87 یه بغضی همراه زندگیم شد یه دل سوختگی یه هاله از غم که باهاش راه اومدم باهام راه اومد ... من اونچنان که باید مراسم عزاداری نگرفتم ... مجلس ختم آنچنانی برای همسرم نگرفتم هرچه که بود همونی بود که خانواده همسرم به زبون خودشون برگزار کردن و خیلی از اطرافیان ِ من چون زبون اونا رو نمی دونستن به احترام من نیم ساعت شاید اومدن تسلیت گفتن و رفتن... اما من از اون سال تا حالا دارم تدریجی اشک می ریزم ... من که حال و روز درستی نداشتم خانواده ام هم که هیچ توقعی ازشون نباید داشته باشم چون تو این جور شرایط اصلاً نمی دونن چی کار باید بکنن... حتی تو اون شرایط باید مواظب می بودم که مامان یه حرف نسنجیده نزنه این وسط و بهانه دست ِ کسی نده... یا مثلاً زن داداشم اصلاً  از شیراز نیومد بندر که تسلی بده کمک حالمون باشه ... یا بابام در مقابل ابراز احساسات دیگران خیلی خشک برخورد کرد... داداشام اصلاً بلد نبودن که تو مراسمای عزاداری یه گوشه کارو بگیرن... فقط یه دوست اومد و چند روزی کنارم موند و حواسش به اوضاع بود... من سه تا شوک تو اون روزا بهم وارد شده بود ... هم افتاده بودم تو روزای قرمز زندگیم که تا چندماه ادامه داشت بی وقفه ... هم حادثه فوت و هم کشف یک راز... بعدشم که دیگه خانواده همسرم با تصمیمات و حرفای احساسی حالمو بد می کردن هر روز یه حرف و حدیثی می زدن یه روز برای دیه اش نقشه می کشیدن که مسجد بسازن یه روز دیگه قول حقوق مستمریشو به فقرا می دادن... برای وسایل خونه ام فقیر پیدا می کردن که بهش بدن... کمد رو شکستن که لباسای همسرمو ببرن بدن به فقرا چون معتقد بودن لباسای مرده نباید تو خونه اش بمونه ... همه اینا به خاطر این بود که ما از دوتا فرهنگ مختلف بودیم کارایی که اونا رسمشون بود برای من تابو بود و کارای من سنت شکنی برای اونا...

من به احترامشون تا یکسال کامل سرتاپا مشکی پوشیدم ... مشکی که میگم شامل سربند و دستکش و جوراب هم میشه... و عوارضشم این شد که بخاطر اون سربند و مقنعه و چادر موهای سرم نصف شد... 

بعد از شیش ماه هم مستقل شدم ... حرفای مامانم که گوشی دیگران بود و هر روز یه خبری می آورد که فلانی در موردت اینجوری گفته یه طرف و دعواهاشون با بابام طرف دیگه... تا هم حرفی میزدم مامانم می گفت " مگه تقصیر منه که همسرتو از دست دادی؟" حرفی که حتی در موردش یه ثانیه هم فکر نمی کرد... یا خاله ام که برای فوت همسرم نیومد اما انتظار داشت که دوماه بعد برای فوت همسرش برم... 

گذشت اون روزهای اندوه...

می تونم خواهش کنم برای شادی روح همسرم یه فاتحه بخونید؟...

رفتی و دربستی و شب رو به جهنم باز شد
فاجعه با گم شدنِ صدای تو آغاز شد
از بسترِ مهتاب و مِی از دنج رؤیا و هوس
تو رفتی و نجات من از خودکشی یه معجزه س
کار من از نبودنت آینده ویرون کردنه
پرده کِشی رو آینه و  پنجره پنهون کردنه
دنبال رد پای تو جاری شدم رو به جنون
کابوس شد جهانم از حادثه های واژگون
از پیچِ رگ بریدگی سر میخورم به ناکجا
که از دم رفتنِ تو ناقوس مرگن لحظه ها
از بسترِ  مهتاب و مِی از دنج رؤیا و هوس
تو رفتی و نجات من از خودکشی یه معجزه س
پروازِ به سقوط ما،  کیفِ به خود خنجر زدن
رسیدن از سرگیجه تو حال خوشِ پَرپَر زدن
آلبوم به آلبوم هق هق و عکس به عکس یادِ تو
بین دو گریه گم شدم دنبال امتداد تو
از بسترِ  مهتاب و مِی از دنج رؤیا و هوس
تو رفتی و نجات من از خودکشی یه معجزه س.

سالگردهای پیشین 88  89  90  91


برچسب‌ها: پرکشیده
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۶/۱۴ساعت ۷:۳۶ ق.ظ  توسط فَ فَ  | 

با مامانم رفتیم رای دادیم دوساعت کامل ِ هم تو صف بودیم دلیل عمده اش این بود که سه نفر بیشتر مسئول آماده کردن برگه رای نبودن یکیشونم که فامیلای شوهر عمه ام بود که طایفه ایی افاده ایی هستن و اصلاً همه در نظرشون هیچن و خب اصلاً به روی خودش نیاورد که حتی سلام کنه بچه فسقلی هفتادی...

خانومه مسن بود بهم گفت برای منم می نویسی برگه ام رو؟ گفتم باشه به کی میخوای رای بدی خاله؟ گفت خاتمی... وای یعنی من نمی دونستم اون لحظه چی بگم یه شکی افتاد تو جون اطرافیانمون " مگه خاتمی هم کاندیده" ...

به دوتا داداشمم گفتم به اونیکه من میگم رای بدین ... بابامم طبق معمول به اونی رای داد که همش داره کاندید می شه و رای نمیاره ... بابام و عموم رفتن ولایت رای دادن تا اونی که میخوان تو شورای ده رای بیاره و مسیر رفت و آمد به روستا رو آسفالت کنه و ماشیناشون بیشتر از این داغون نشه ... آخه همه رفتگانمون رو اون روستا به خاک سپردیم و رفت و آمد به اونجا زیاده ... مرده پرستیه شاید...

دیشب دخدر عمه ام می گفت که با قمه افتادن به جون خودش و پدرشوهرش و وسیله دفاعی دخدر عمه امم هم لپ تاپ بوده کیف پر از مدارکشو بردن و یه جای دور انداختن و پدرشوهرشم با یه عالمه بخیه مونده رو دستشون... دقیقا حالات روحی من تو خرداد 90 رو داش همون موقع که دزد با چاقو افتاد به جونم... خانواده عمه ام اعتصاب کرده بودن و نرفته بودن را.ی بدن چون امنیت جانیشون برقرار نیس و میگن این کمترین خواسته یه آدمه ... گفتم من حال دخدر عمه ام رو درک میکنم حالا کو تا تبعات بعدیش ... شوهر عمه امم گفت خوب نیس آدم تنها زندگی کنه (منو می گفت) حالا چه ربطی داش بماند... 

برای پسر همین شوهر عمه ام یکی از دخدرایی که کلاس نقش حنا باهاش آشنا شده بودم رو در نظر گرفته بودمک خیلی به هم میومدن که البته بهش مسیج دادم و به روی مبارک نیاورد پسر عمه ام ... خب انتظار داش با شغل رانندگی و مدرک سوم راهنمایی من بهش جواب مثبت بدم که منم دیدم دیدگاهمون اصلاً بهم نمی خوره ...

چند وقتیه که همش خواب همسرمو می بینم مونده بودم که چون خیلی تو فکرشم روزا دارم خوابشو می بینم و این تجسم تفکراتم که تو خواب داره خودنمایی میکنه یا نه واقعاً خودش میاد به خوابم... تو خواب ازش پرسیدم آخرین بار که همین جدیداً باشه گفت که نه خود ِ خودمم که میام به خوابت به همین واضحی بهم گفت... خدایا حقم نبود که اینجوری گند بخوره به آرزوهای با هم بودنمون...


برچسب‌ها: پرکشیده, رای من
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۲/۰۳/۲۵ساعت ۱۱:۲ ق.ظ  توسط فَ فَ  |