وقتي همسفرام (خانواده همسر مرحومم)من رو ديدند بي اختيار اشك رو رونه كردند و از همون اول فهميدم كه در عرض اين يه سال هيچ تغييري در احوالشون داده نشده و هيچ دلخوشي آرومشون نكرده... تو قطار ازشون جدا بوده به بياني واگن آخر بودم و اونا اول... داشتم با هم كوپه ايي ها آشنا ميشدم تقريبا ،كه همون رگ غيرت قلنبه شدشون نزاشت ازشون دور بمونم و من با وجود اشتياق فراوون براي ديدن فيلم ارتفاع پست (خيلي از دنيا عقبم نه؟) به واگن يك نقل مكان كردم... و مطمئنم يكي از هم كوپه اي هام كه از همسرش دور افتاده بود كلي از رفتنم شاد شد چون جا براي دركنار هم بودنشون باز شد... (البته منم راضي نبودم اين دو پرنده عاشق از هم دور بمونند...)

ياد اون سفركرده توي اين 22 ساعت تا رسيدن به مشهد اين سفر رو به عزا تبديل كرد و من رو حسابي پكر كرد... اونا گفتند و گفتند و من سكوت كردم و گاهي گريه كردم...


از اين مسافر خونه به اون يكي نقل مكان كردن و يه خروار اثاثيه رو اين ور اون ور كشيدن كار دو روز اول بود...

وظيفه من شستن ظرفا شده بود با دستايي كه به هر نوع مايع ظرفشويي حساسيت دارند و از ريخت افتادند ديگه...

حرم و ماسك زدن ما به علت شيوع آنفولانزاي خوكي كه توي اين هفته اقامت ما در اونجا تقريبن دو برابر شده بود...

زيرزمين حرم و اون سنگاي سرد كه آرامش رو نصيب آدم مي كنند و اون بار كه كاملن تصادفي نوبت زيارت بانوان محترمه بود و بعد از اون هربار كه رفتيم ديگه شيفت آقايون بود و ناراحتي همراهيانم كه چرا اين سعادت نصيبشون نميشه...

صحن جمهوري... صحن انقلاب... سقاخونه ... كفتراي حرم و باب المراد... همه و همه دل من رو به لرزه انداختند ...  نمازايي كه به نيت همه و همه خونده شد و دستايي كه براي دعا به نيت همه بلند شد... دعا براي استجابتش با شما....


يه بچه 1 ساله همراهمون داشتيم كه ورودي خواهران به لباس بچه گيردادند كه چرا لباسش تاپ و شلواركه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عيبي داره ؟ كسي تحريك ميشه؟ امام رضا راضي نيس؟ من قانع نميشم چرا؟

بهشت رضا و ديدار يار و عزيز سفر كرده ام و محشر كبرايي كه به پا شد... بچه هاي كوچيك كه با شستن سنگ قبر و ريختن گلاب روي اون و پرپر كردن گلا و پذيرايي ز حاضرين آتيش به قلب من مي زدند و گلبوسهاشون روي اون سنگ حك ميشد... دل كندن از اون براي من آسون نبود... جدايي ميسر نبود... دلتنگيا تمومي نداشت... هيچ آغوشي من رو آروم نمي كرد... حس عميق خواستنش ديوونه وار تيشه به ريشه و قلبم مي زد و من .... تحمل نداشتم ...

ناهاري كه در روستايي بالاتر از شانديز دررستوران زيتون به اتفاق صرف شد و ميني بوسي كه دقيقن مال عهد دايناسور بود و با هر ترمزي تموم دنده هاي ما خورد ميشد... درختاي ميوه ... آلبالو ... آب بازي بچه ها ... گريه هاي همراهان رودخونه ايي با آب زلال...

طرقبه و زيارت ياسر و ناصر... شاه توتايي كه لبامون رو سرخ كرد ...


سبزي هاي خوشبويي كه هر روز خريداري شد و پاك كردن اونا و زيرزيركي خنديدن دخترا از ترس مادربزرگشون (همون مادرهمسرم )

مرغ مينايي كه تا دم خريدش رفتم اما پرنده شناسان جمع من رو پشيمون كردند از خريدنش و معتقد بودند كه اون مرغ وحشي و ارزش60 تومن رو نداره اما مينا به طرفم اومد خواست از دستم غذا بخوره و حتي حرف زد با من...


اميرحسين كه از بازارچه كنار مسافرخونه دم به ساعت ماشين مي خريد و از طبقه بالا اونا رو به پائين رها مي كرد و وقتي براي آوردن اسباب بازيا به پائين مي دويديم اثري از اونا نبود به چشم برهم زدني رهگذران حساب اونا رو مي رسيدند...

شب بيداري من تا سپيده صبح بر بالين همين اميرحسين در بيمارستان كه مسموميت شديد بچه رو تا پاي مرگ برد و بالواقع جدش اون رو نجات داد...


هتلي كه خستگي اين شش روز گذشته رو حسابي از تنمون درآورد و فهميديم توي اون مسافرخونه عجب جايي و با چه فضاحتي قبل از اين زندگي مي كرديم ...

برگشت و ترس از پرواز... افت ناگهاني فشارم... سرگيجه هاي مديد و گريه و نق زدناي همون بچه يه ساله... هواپيماي بي ارزشي كه ده هزارتومن آب خورد واسه رهايي از نق و نوقاي اميرحسين و روي ريل بار جا گذاشته شد و تلاش من براي پيدا كردن اون... نگاه پرتعجب مسافران كه انتظار داشتند دويدن من براي شي باارزشي باشه اما اون هواپيماي فسقلي رو در دست من ديدند و من كه با خوشحالي مي دويدم ...


اونيكه به زور جواب سلامم رو ميده عجيبه كه براي بدرقه و استقبالم مي ياد... و به بهانه هاي مختلف اومدنش رو براي اطرافيان توجيه مي كنه...


با امام رضا خدافظي نكردم... كار دارم حالا حالاها باهاش...

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۸۸/۰۵/۲۷ساعت ۲:۴۴ ب.ظ  توسط فَ فَ  |