فردا سالروز فوت همسرمه...

پنج سال پیش یه همچین روزی ساعت ده شب من شوکه شدم... از سال87 یه بغضی همراه زندگیم شد یه دل سوختگی یه هاله از غم که باهاش راه اومدم باهام راه اومد ... من اونچنان که باید مراسم عزاداری نگرفتم ... مجلس ختم آنچنانی برای همسرم نگرفتم هرچه که بود همونی بود که خانواده همسرم به زبون خودشون برگزار کردن و خیلی از اطرافیان ِ من چون زبون اونا رو نمی دونستن به احترام من نیم ساعت شاید اومدن تسلیت گفتن و رفتن... اما من از اون سال تا حالا دارم تدریجی اشک می ریزم ... من که حال و روز درستی نداشتم خانواده ام هم که هیچ توقعی ازشون نباید داشته باشم چون تو این جور شرایط اصلاً نمی دونن چی کار باید بکنن... حتی تو اون شرایط باید مواظب می بودم که مامان یه حرف نسنجیده نزنه این وسط و بهانه دست ِ کسی نده... یا مثلاً زن داداشم اصلاً  از شیراز نیومد بندر که تسلی بده کمک حالمون باشه ... یا بابام در مقابل ابراز احساسات دیگران خیلی خشک برخورد کرد... داداشام اصلاً بلد نبودن که تو مراسمای عزاداری یه گوشه کارو بگیرن... فقط یه دوست اومد و چند روزی کنارم موند و حواسش به اوضاع بود... من سه تا شوک تو اون روزا بهم وارد شده بود ... هم افتاده بودم تو روزای قرمز زندگیم که تا چندماه ادامه داشت بی وقفه ... هم حادثه فوت و هم کشف یک راز... بعدشم که دیگه خانواده همسرم با تصمیمات و حرفای احساسی حالمو بد می کردن هر روز یه حرف و حدیثی می زدن یه روز برای دیه اش نقشه می کشیدن که مسجد بسازن یه روز دیگه قول حقوق مستمریشو به فقرا می دادن... برای وسایل خونه ام فقیر پیدا می کردن که بهش بدن... کمد رو شکستن که لباسای همسرمو ببرن بدن به فقرا چون معتقد بودن لباسای مرده نباید تو خونه اش بمونه ... همه اینا به خاطر این بود که ما از دوتا فرهنگ مختلف بودیم کارایی که اونا رسمشون بود برای من تابو بود و کارای من سنت شکنی برای اونا...

من به احترامشون تا یکسال کامل سرتاپا مشکی پوشیدم ... مشکی که میگم شامل سربند و دستکش و جوراب هم میشه... و عوارضشم این شد که بخاطر اون سربند و مقنعه و چادر موهای سرم نصف شد... 

بعد از شیش ماه هم مستقل شدم ... حرفای مامانم که گوشی دیگران بود و هر روز یه خبری می آورد که فلانی در موردت اینجوری گفته یه طرف و دعواهاشون با بابام طرف دیگه... تا هم حرفی میزدم مامانم می گفت " مگه تقصیر منه که همسرتو از دست دادی؟" حرفی که حتی در موردش یه ثانیه هم فکر نمی کرد... یا خاله ام که برای فوت همسرم نیومد اما انتظار داشت که دوماه بعد برای فوت همسرش برم... 

گذشت اون روزهای اندوه...

می تونم خواهش کنم برای شادی روح همسرم یه فاتحه بخونید؟...

رفتی و دربستی و شب رو به جهنم باز شد
فاجعه با گم شدنِ صدای تو آغاز شد
از بسترِ مهتاب و مِی از دنج رؤیا و هوس
تو رفتی و نجات من از خودکشی یه معجزه س
کار من از نبودنت آینده ویرون کردنه
پرده کِشی رو آینه و  پنجره پنهون کردنه
دنبال رد پای تو جاری شدم رو به جنون
کابوس شد جهانم از حادثه های واژگون
از پیچِ رگ بریدگی سر میخورم به ناکجا
که از دم رفتنِ تو ناقوس مرگن لحظه ها
از بسترِ  مهتاب و مِی از دنج رؤیا و هوس
تو رفتی و نجات من از خودکشی یه معجزه س
پروازِ به سقوط ما،  کیفِ به خود خنجر زدن
رسیدن از سرگیجه تو حال خوشِ پَرپَر زدن
آلبوم به آلبوم هق هق و عکس به عکس یادِ تو
بین دو گریه گم شدم دنبال امتداد تو
از بسترِ  مهتاب و مِی از دنج رؤیا و هوس
تو رفتی و نجات من از خودکشی یه معجزه س.

سالگردهای پیشین 88  89  90  91


برچسب‌ها: پرکشیده
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۶/۱۴ساعت ۷:۳۶ ق.ظ  توسط فَ فَ  |